یادداشت های ویژه

شهادت امام حسن مجتبی (ع)

به نام حُسن
دکتر مسعود حاجی ربیع
عضو هیأت علمی دانشکده الهیات و ادیان
از امام حسن بسیار شنیده بودم، اما با او سفر نکرده بودم. سفرم را در اسمش شروع کردم؛ چرا حسنش نامیدند؟ به گذشته سفر کردم، به مدینه، آن خانه بی پیرایه. قنداقه اش را دیدم، حُسنش چشمم را خیره کرد و عجبا که همان دم دانستم که چرا حَسنش نامیدند! اما سفرم تازه شروع شده بود و این حُسن خیره کننده، منشأ سلوکم با او شد. اینک، او در کالبد یک قنداقه، استادم نبود؛ همه وجودش امامم شده بود. کم کم مرا به یک سرچشمه خواند. رفتم! سخنش این بود که گر بیایی، سیرابت می کنم، از آبی به زلالی دیده و هم نشینت می کنم، با نگاهی به صافی دل. گفتم هر سِیری لباسی می طلبد. گفت: لباسی از حُسن بپوش و حسنت را با جمال و کمال بیامیز. از غفلت و گم گشتگی می ترسیدم. گفت: جذبه ی جمال را بجو، با حُسن مطلق انس بگیر و از گم گشتگی و غفلت رها شو. آبی است اینجا، خودی بشوی، دل در آن رها کن، آرام شو و اطلاق را حس کن. دایما مرا امید می داد، با او در طرب بودم و علی الدوام بر لطافت سِرّم افزوده می شد.
اما دیدم پاهایم پای سفر نیست؛ این سفر پر جذبه، به این پا ممکن نبود. ترسیده بودم؛ نکند این طرب، این لطافت و حُسن، خموش شود و از این نور منقطع شوم؟ به دستانم نگریستم. گفتم آیا اگر پاهایم مرد سفر نیست، دستانم هم مایه حرکت نخواهند بود؟ حالا بیشتر به دستانم فکر می کردم. دوباره به آن انسان، به آن امام توجه کردم. با نگاهش، بر دلم بارقه امید انداخت. نظرش معطوف به دستانم بود. آن نگاه، حس توسل را در آن دست های سرد بر انگیخت. دیگر دست هایم، فروخفته و بی معنا نبودند و حال، رازدار اکسیر آن نظرند. اینک، دستانم مرکب حرکت شده و آن نگاه معنا دار، نه تنها دستانم، بلکه پاهای بی رمقم را جان بخشیده، و بر وجودم بصیرتِ حرکت اشراب کرده. فهمیدم حرکت را از پا خواستن، کمال نیست، دستی به امام دادن و ظهور بصیرت در تن و جان، کمال حرکت است. اما اندوهی دگر بر من هجوم آورد؟ نکند بخواهد تنها برود و مرا در وادی تنهایی و سرگشتگی رها کند! اما آن نگاه، با من به سخن آمد؛ نه، تنها نمی رود! می خواهد بی دریغ، حُسنش را هدیه کند و لا اسئلکم علیه اجرا، پیشه و شعار اوست. این بشارت، فرحم افزود و بر سلوکم "با او"، روحی جدید بخشید.
من سر در آستان و ادخلوا البیوت من ابوابها داشتم. می دانستنم سفر از باب، حقیقتا سفر است و از باب الحُسن حَسن راه به حقیقت پیدا کرده بودم. چون هماره با او بودم، همه وجودم آکنده از انس با بود و تاب هم سخنی با غیر نداشتم. اما تا کی با او خواهم بود؟ اگر این راه تمام شود، دیگر او را نخواهم دید؟ فکر پایان یافتن این همراهی و انس، آزارم می داد. باز همان نگاه، فریاد دلم را پاسخ گفت: آنگاه که آن حُسن دل افروز به مدد و اذن الله بر تو نظر کرد، در گردونه یک حرکت بی وقفه افتادی. پس ترس به دل راه نده که اگر از "باب" وارد شدی، بی وقفه با امامی و در انسِ به دوام متنعمی.
و در آخر، آن نگاه، این معرفت را دلم افکند که امام یک مسافر همیشگی و یک سالک دائم السلوک است. هیچ گاه در ظلمت نیست تا به دلیل ظلمت، نور بطلبد و از ظلمت، به نور، ره پیماید. او در سلوکش، از نوری به نوری ره می یابد و از اسمی و عشقی به اسمی و عشقی دیگر بار پیدا می کند.
و سلام الله علی ابواب الهدی و مصابیح الدجی و ابیهم علی المرتضی و ثانیهم الحسن المجتبی جمیعا و رحمه الله و برکاته
والسلام